در جستجوی گلی در اعماق اقیانوس



دیشب رفته بودم محل کارش دنبالش تا باهم بریم خونه. یه بسته کوچیک بهم داد که تووش یه تسبیح و یه مهر و یه دونه نبات بود. همکارش از مشهد براش سوغاتی آورده بود. مهر و تسبیح رو داد به من و نبات رو خودش خورد. امروز توو شرکت تسبیح دستم بود یکی از همکارا پرسید اون چیه دستت؟ گفتم ذکر میگم؟ پرسید چه ذکری؟ گفتم ذکر معشوق. یا معشوق و یا معشوق و یا معشوق و یا معشوق و .


صبح روز دوم اردیبهشت ۹۷. صبح که چشمهامو باز کردم اندازه دو ثانیه داشتم به این فکر می کردم که الآن کجای زندگی ام؟ خوشحالم یا ناراحتم؟ از اینکه دوباره صبح شده چه حسی دارم؟ لعنت بهش که دوباره صبح شد؟ یا به به دوباره امد باد بهاری؟ خیلی زود و با صدای بلند، البته نه اونقدر بلند- اسم تو رو صدا کردم و دوباره چشمهامو بستم و به هرچی صبح فحش دادم. ولی چه فایده. کدوم صبحی تاحالا با فحش شنیدن بیخیال ادامه دادن شده که این دومیش باشه. شروع کردم به خوندن خبرهای کودتای احتمالی توی عربستان. بعد از هر دو سه تا خبر یه نگاه بهت مینداختم ببینم بیدار شدی یا نه. بیدار شدی. بهت سلام دادم و بالاخره تونستم از جام بلند شم در حالی که داشتم فکر میکردم اگه واقعاً بودی دوست داشتم بهت بگم که دیشب که ما خوابیدیم توو عربستان انگار کودتا شده. توو سرم پر از کلمه بود. رفتم دوش گرفتم و بعضیاشونو شستم. میدیدم که میرفتن توو چاه. ولی لعنتیا تمومی نداشتن. بیخیال ادامه دوش شدم و اومدم بیرون همونجوری نشستم توو اتاق و کتابپو دستم گرفتم. ۴ صفحه مونده بود تا تموم بشه. خوندمش تا تموم شد و یاد حرف دیشبم افتادم که آخرشب بهت در مورد این کتاب گفته بودم و اگه واقعاً بودی دام میخواست همونارو امروز صبح بهت بگم. بعدش یاد حرف تو افتادم که گفتی بعد از اینکه کتابهای خودم تموم شد و خواستم کتابهای تورو بخونم اول همینو میخونم. در واقع یاد روزنه شعفی افتادم که این جمله ات توو دلم نشوند. دلمو تصور کن. یه فضای بی انتهای تنگ و تاریک. اون ته یه لحظه یه نور کوچیکی روشن شد. پاشدم خودکارمو آوردم و دو سه تا جمله ته کتاب نوشتم. از دیشب دارم فکر میکنم باید خودم باشم. و این خودمم. پر از کلمه های بی صدا. بالاخره بلند شدم و لباس پوشیدم. جورابمو که پوشیدم فکر کردم کاش بودی و نمیذاشتی این جورابارو بپوشم چون اندازه دو میلیمتر سر انگشت کوچیکه پای چپم سوراخ شده. کتاب جدیدی رو که از تو گرفتم برداشتم گذاشتم توو کیفم. موهامو شونه کردم و یه نگاه به خونه خالیمون انداختم. کفشهام دیروز خاکی شده بود. می تونم با گفتن اینکه با دیدن کفشهای خاکیم یاد تو افتادم حوصله اتو بیشتر از این سر ببرم. بالاخره از خونه اومدم بیرون. خدای من تازه روز شروع شد. چقدر همه چیز داره کش میاد. کتابمو دست گرفتم اما هنوز دلم نمی کشید که شروعش کنم. انگار یه چیزی بود تووش که الان نبود. از بهار که رد شدم زنگ زدی. حرف زدیم. صدای خوب. حس خوب. حال خوب. انرژی خوب. بهم منتقل شد. کاش میتونستم کامل برات توضیح بدم که این تلفن ساده مر از حرفهای معمولی چقدر برام خوب بود. حسابی گرسنه ام شد. احساس ضعف میکنم. بعد از تلفنت تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم. و همه مسیر از اونجا تا اینجا که نزدیک شرکتم مشغول نوشتن همینا بودم.


خیالت ما نمی دونیم این برگا واسه چی میریزه؟ خیالت نمی فهمیم درختا واسه چی دارن شکوفه میدن باز؟ خیالت ما خوشمون میاد سطل آب بذاریم وسط فرش کف کنه هی نگاش کنیم باهاش حرف بزنیم فکر کنی تویی نشستی داری گوش میدی؟ یا مثلاٌ کیف می کنیم از سردرد خوابمون ببره از سردرد بیدار بشیم تاریک باشه یادمون بیاد چی گذشته فوش بدیم به خودمون؟ نه جانان من. نه. ما هم خدا بخواد یه ذره آدمیم. دیوونه ایم ولی دیوونه ها مگه آدم نیستن؟ مگه نباید زندگی کنن؟ مگه دیوونه ها عاشق نمیشن؟ اصلاٌ مگه دیوونه نباشی عاشق میشی مگه؟ دروغ میگه هر کی بگه. این پیرمرد فرفری میگه نامت را به من بگو، دستت را به من بده. راست میگه. دستت را به من بده، دستهای تو با من آشناست. ای دیریافته با تو سخن می گویم


به چی فکر می کنی؟

به تو

با کی حرف می زنی؟

تو

به غیر از من چی؟

به غیر از تو؟

آره به غیر از من

داریم مگه؟

اینهمه چی ان پس؟

کدوم همه؟

.


از چی لذت می بری

از تو

از چی من ؟

از خودت

خودم یعنی چی؟

از من می پرسی؟

پس از کی بپرسم

از خودت

مسخره ام می کنی؟

باور نمیکنی؟

چرا باور میکنم

.


چی شدی؟

هیچی نگو دارم لذت می برم

از چی؟

از فکرت

فکرم؟ کدوم فکرم؟

همون که یه لحظه اومد و رد شد و رفت. ردش مونده ولی.

عجب! چی بود حالا؟

یه لحظه فکر کردی نکنه واقعا اینهمه دوستم داره؟

فکر میخونی؟

نه

پس چی؟

دیدمش!



بزرگترین لذت این روزهام گوش دادن مداوم و مداوم و مداوم آهنگهای او و دوستاشه. یه حس عجیبی توشون هست. یه چیزی که نمیشه توضیحش داد یا من بلد نیستم توضیحش بدم. یه زمانی از این مدل احساسی که نمی تونستم توضیحش بدم متنفر بودم و دلم می خواست بتونم توضیح بدم. الآن ولی اینو دوست دارم. انگار که همه چیزی که ازم مونده همین احساسیه که نمی تونم توضیحش بدم. بعضی وقتا توو صحبتم با توام به همچین مشکلی میخورم. یه چیزی میگم و وقتی میخوام توضیحش بدم یه دفعه زندگی سخت میشه. بعد سعی میکنم یه سری تصویر نزدیک به منظورم پیدا کنم و اونارو برات تعریف کنم تا بتونی یه کم به چیزی که گفتم نزدیک بشی. سه تارمو بغل کردم و حسرت همه سالهایی رو میخورم که چرا نرفتم یاد بگیرم که الآن به دردم بخوره؟ اگه الآن که اینهمه حس تنهایی میکنم قرار نیست همدمم باشه پس دیگه کی؟

اولین پولی که دستم بیاد میرم یه تابلو وایت برد گنده میخرم میزنم دیوار. هزار دفعه هم بهت گفتم وایت برد برای خونه خیلی مهمه. خیلی حس میکنم که توو سرم پر از چیزهای زیادیه که دارن همه انرژیمو میگیرن. تقریبا میشه همه مغزتو بریزی روش و بعد پاکش کنی و هیچی به هیچی. مثل کاغذ نیست که مجبور بشی یه جایی گم و گورش کنی. و میتونی هرچی توو مغزت هست رو بریزی روش و بعد تا چند روز نگاش کنی. هی نگاش کنی. حسابی که از دیدنش سیر شدی باز بفرستیش بره پی کارش. خالیِ خالی.

حالا دلم میخواد در مورد اینکه کلاً هیچ انرژی برام نمونده حرف بزنم. در مورد اینکه اصلا انرژی ندارم که چیزی بخواد ازم بگیرتش. دارم در مورد یه چیزی صحبت میکنم که در مورد کالری و ژول و این چیزا نیست. در مورد انرژی زندگی کردن حرف میزنم. اینکه بتونم راحت نفس بکشم. اینکه نگاه کنم به این پتوس طفلک که از قیافه اش معلومه که چقدر بیشتر از من دلش تنگ شده و از بودنش توو این خونه راضی نیست ولی خب اونقدر صبوره که هر روز داره لبخند میزنه با اون پوست براقش، و لذت ببرم. دارم در مورد اون چیزی صحبت میکنم که صبح از رختخواب پرتم میکرد بیرون و میگفت برو امروز همه اینکارارو بکن و برگرد. حالا ولی هر روز از خونه میرم بیرون تا از خونه تا سرکار بتونم کتاب بخونم. توو مترو. توو تاکسی. توو پیاده رو. بعد بمونم اونجا چند ساعتی و برگردم و بخوابم و صبح دوباره فکر کنم چقدر خوبه که میتونم الآن برم بیرون و توو مسیر کتاب بخونم.

یه عکس برات فرستادم مال 25 مهر 94 بود. یه چشم بود. چشم راست. چشم راست یه مرد. عکس رو که دیدم شروع کردم به گریه کردن. به چشم اون مرد توی عکس نگاه میکردم و اشک میریختم. چرا؟ نمیدونم. به چی فکر میکردم؟ تقریباً هیچی. انگار که دارم فکرشو توو اون لحظه میخونم. او و دوستاش داره میخونه که زمان همه چی رو عوض کرده. اون چمن زاری که ترکش کردی حالا یه حجم خالی و سرده. اون همه روزا و شادی. اون رنگایی که یادش دادی. همه رو فراموش کرده. یه عکس برات فرستادم از چشم راستم در ساعت 11 و 42 دقیقه 25 مهر 94.



اینجا دیر برف هایش آب می شود. من زیر برف ها مانده ام انگار. کمی سردم است اما سرما را بیشتر دوست دارم.

با خودم قرار گذاشته بودم به اینجای کار که رسیدیم بنشینم و یک دل سیر برایت حرف بزنم. حرف زدن با تو را دوست دارم. و تو یک جوری حرفهایم را بشنوی که انگار در تمام جهان حرفهای من اول مهم است، بعد احتمال زله پایتخت و بعد هر کوفت دیگری که شاید مهم به نظر می رسد.

اما بگذار کمی "اینجای کار" را توضیح دهم. اینجای کار یعنی همین چهار دیوار و یک سقف. همین آشپزخانه کوچک. همین شومینه خاموش. همین اتاق کار که هیچکس نمی فهمدش جز ما دوتا. و همه مولکول هایی که مال من و تو هستند. یعنی تنهایی ما دوتا. هجده روز از آن شبی که باهم پشت پنجره اتاق کار سیگار کشیدیم میگذرد و من تازه فرصت کردم که تنهایی ام را بغل کنم. که رادیاتور زیر اوپن آشپزخانه را بغل کنم. که جای خالی ات را بغل کنم. و شروع کنم به نوشتن.

امشب اندازه 6 نخ سیگار باهم حرف زدیم. از من درباره خوشحالی پرسیدی و واضح ترین و روشن ترین و صادقانه ترین جوابی که داشتم را دادم. خنده ام میگیرد. جوری جواب دادم انگار گوشه لپم نگهش داشته بودم و منتظر بودم که یک روز بپرسی. حسابی سرذوق آمدم.

حالا اینجای کار هستیم و من دارم برایت می نویسم. برای تو. "به خورشید اعتماد نکن، دنبال فانوسم بیا. ما باهم دیگه کاملیم. تو سفید پوشیدی من سیاه. چشمات. چشمای تو قرمزند. نئشه ای. نئشه از بوی من. از خاکستر شدن نترس. بیا میون شعله های من."

صادقانه تر از جمله دلم برایت تنگ شده ای که آرام از میان لب هایت خارج می شود چیست در دنیا؟ اجازه بده مثل همه آنهایی که در دنیا کسی را بسیار دوست تر می دارند بعد از شنیدن این جمله لبخند خیلی کوتاهی بزنم و بعد "غم بیایه بشینه بشوره ببره هیچم نشه ازش بپرسی سی چه اینهمه هستی؟" امروز به آن انتهای نفست بعد از ادای آخرین کلمه هایت دقت کردم و دیدم چقدر دوست داشتنی است. حیف آنقدر خوب نمی توانم توصیفش کنم که هست. اما همینقدر بگویم که من امروز برای بار چندم عاشقت شدم. عاشق نفس انتهای ادای آخرین کلمه در جمله ات.

حالا اینجای کار هستیم. اینجایی که لحظه به لحظه نبودنت ظلم است. شکنجه؟ آری، با دردی ریز و ممتد در زیر اولین لایه پوست. هزار بار گفته ام که بیماری تصور کردن دارم و کمرم گرفت آنقدر توی ذهنم از این پله ها پایین رفتیم و برگشتیم. اینقدر که وسیله خریدیم برای اینجا. اینقدر که هی یک دست به کمر زدی و یک دست زیر چانه و گفتی "یه ذره بیارش اینورتر"

.



پ.ن:

ــ حالا که دارم این نوشته پراکنده در باد را جمع و جور می کنم. فرداست. روز دوم تنهایی. روز دوم: من دست‌های تو را جایی دیدم . و حالا باید تا آخر عمر به دنبال دست هایت بگردم. در گوشه گوشه این اتاق؛ این خانه، این شهر، این دست های خالی مانده



زنگ زدم. گفت بفرمایید؟ گفتم آقا کنسله. گفت بله؟ گفتم آقا میگم کنسله. گفت یعنی چی؟ گفتم من دارم فارسی حرف میزنم، نمی فهمی؟ کنسله دیگه. گفت نمیشه که برادر من، الآن داری میگی؟ من مسافرم سوار شده ماشین داره میره. گفتم چیکار کنم آقا. خواستم نشد. نرسیدم. گفت زودتر زنگ میزدی خب. گفتم تا همین لحظه آخر داشتم تلاش میکردم برسم ولی نشد. گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم کنسل که میشه چیکار میکنن؟ گفت یه درصدی کم میشه. گفتم همین؟ گفت از طرف ما همینه، حالا اگه مسافرم بخوره یکی جایگزینتون میشه و اتوبوس به راهش ادامه میده. گفتم خیلی نامردی. گفت بله؟ گفتم هیچی، میگم همه اش مال خودتون. وقتی کنسل میشه دیگه درصد نداره که. پرسید حالا چی شد کنسل کردی؟ هیچی نگفتم . گفت الو؟ هیچی نگفتم . گفت آقا با شمام. قطع کردی؟هیچی نگفتمقطع شد!


توو هفته گذشته خیلی خوابت رو دیدم. دقیقاً دارم مخاطب قرارت میدم و باهات حرف میزنم، یه سری حرفها رو هست که آدم پشت تلفن میزنه، یه سری حرفها رو توو چت می نویسه، یه حرفهایی هم باید حتما ببینمت و لمست کنم تا بتونم بهت بزنم، تا بعدش دلم آروم بگیره از گفتنشون، از اون معدود حرفهایی هم که توو شرایط خاص گفته میشن بگذریم، یه حرفهای کمتری میمونه که دلم می خواد اینجا بهت بگم. توو همین هفته ای که گذشت خیلی خوابت رو دیدم، چند بار. یه بارش وقتی بود که توو اتوبوس داشتم از منزل پدری میومدم خونه خودم، توو اتوبوس که خوابم برد یه جوری خوابت رو دیدم که بیدار شدم و یکی دو ثانیه اول داشتم دنبالت می گشتم. خواب دیدم باهم داریم از یه جایی میایم خونه خودمون، دقیقاً توو اتوبوس بودیم و وقتی پیاده شدیم و رفتیم به سمت خونه، من همه اش فکر میکردم یه چمدونی چیزی توو اتوبوس جا گذاشتیم، تو دستمو گرفته بودی فشار میدادی و هی میگفتی چی میگفتی؟ یادم نیست. انگار داشتی سعی میکردی آرومم کنی. بیدار شدم و توو اتوبوس تنهاییمو دیدم که چهل و چهار نفر بود مثلاً . یه بارم خواب دیدم در منزل پدری نشستیم دور همون میز ناهار خوری کوچیک جلو اوپن. من و تو. روبروی هم. مامان توو آشپزخونه بود. ما داشتیم یه چیزی رو با هیجان براش تعریف میکردیم. یادم نیست چی بود. فقط خنده هامونو یادمه. مامان کیف میکرد. یه بار دیگه هم خوابت رو دیدم ولی هیچی ازش یادم نیست. عجیب به نظر میرسه ولی دقیقاً یادمه که وقتی از خواب بیدار شده بودم مطمئن بودم که داشتم خوابت رو میدیدم و چیزی ازش یادم نمونده بود.


پ.ن1:
ــ این هفته ای که گذشت از هفته قبلش هم سخت تر بود، و ما یکی از سخت ترین دو هفته های زندگیمونو گذروندیم. 

پ.ن2: 
ــ مهدی زیر تختش گردو قایم کرده، الآن دیدم، رفت دست کرد زیر تختش گردو آورد برای مهموناش. خیلی عجیب بود. نبود؟ در آستانه سی و 5 سالگی !!!

صبح بیدار میشی یه نگاه به دور و برت میندازی و میبینی که باز هم یه روز دیگه تنهایی.یه کم با خودت فکر میکنی خب امروز چی بیشتر از همه این قدرت رو داره که از جا بلندت کنه؟ خوردن صبونه؟ دیدن همکارات؟ کار؟ سروکله زدن با مشتری؟ نوازش خنک نسیم وقتی توو صف تاکسی وایسادی؟ نه، هیچکدوم.چیزی که امروز بهت انگیزه میده بلند شی و ادامه بدی خوندن کتاب رضا قاسمی توو مسیر رفتن به سرکاره.بلند میشی، سر راه حوله رو برمیداری و میری حموم.زیر دوش به هزارتا چیز خوب و بد فکر میکنی.یه دور همه کمبودها و ناراحتی های این چند وقت از توو سرت رد میشن.از حموم میای بیرون و فکر میکنی نکنه هر روز بخاطر همین میرم دوش میگیرم؟ بیخیال! سرصبحی وقت این حرفا نیست.خبری از صبح بخیر نیست.پول اجاره خونه رو واریز میکنی و مصاحبه یکی از اعضای نهضت آزادی رو پخش میکنی تا در حین آماده شدن بهش گوش بدی.دلت میخواد زنگ بزنی ولی بیشتر از اون دلت می خواد زنگ بزنه، اما از اونجایی که دیشب اونقدر دیر خوابید احتمالاً الآن خوابه . برات مهم نیست که داره دیر میشه و سعی میکنی با آرامش موهاتو شونه کنی.با خودت فکر میکنی برم کوتاه کنم راحت شم؟بمونه بلند شه؟ خوب شدم؟ نشدم؟ مهمه؟ آره خب هنوز موهای بلندمو دوست دارم . عضو نهضت آزادی میگه اعدام دکتر ریاضی بی انصافی بود و تو فکر میکنی بی انصافی؟ همین؟ چرا خب؟ . بیخیال! سرصبحی وقت این حرفا نیست.لپ تاپ را می بندی و گوشی را چک میکنی و یادت می افتد که یکشنبه صبح بود که زنگ زد و پرسید بیداری؟ . وسیله هایت را جمع می کنی که بعد از کار بروی پیش پدر و مادرت و آخر هفته را آنجا باشی . سر خیابان باید سوار تاکسی شوی، خوشبختانه منتظر تاکسی نمیمانی، در راه کتاب را دست میگیری و بدون توجه به دنیای بیرون، حرکتهای بی مورد نفر بغل دستی، حرفهای راننده که مسلماً ربطی به تو ندارد، صدای ضعیف رادیو، فقط کتاب می خوانی.از تاکسی که پیاده شدی مقداری از مسیر را تا شرکت پیاده می روی و همچنان کتاب می خوانی؛ حالت مسخره ای در تو حلول میکند و با خودت فکر میکنی که آدمهای اطرافت الآن در مورد تو با این کتاب توی دستت چه فکری میکنند؟ همین حالت مسخره باعث می شود برگردی و از دو خط عقب تر مجدد بخوانی . میرسی شرکت و هنوز نرسیدی پشت میزت که پیام می دهد سلام، صبح بخیر . هنوز نرسیدی پشت میزت که زنگ میزنی تا صدای هنوز خواب آلودش را بشنوی . زنگ میزنی و صدای کمی خواب آلودش را می شنوی . بیشتر از یک ساعت است که بیدار است و تو فکر میکنی تقریبا می شود همان موقعی که تو گفتی الآن خواب است و بهتر است بگذاری بخوابد . کمی حال و احوال می کنید، امروز روز جهانی رشته تحصیلی اش است . و تو حواست به این موضوع هست روز جهانی رشته اش را تبریک میگویی، انگار که می خواهد سر به سرت بگذارد می گوید دیروز بود که . می خورد توی ذوقت در حالی که تقریباً مطمئنی امروز هشتم است، شاید هم او بود که داشت اشتباه می کرد . این را نمی فهمی، مهم هم نیست، مهم این است که تو دلت می خواست صبح روز هشتم که روز جهانی اوست برایش یک صبحانه ویژه آماده میکردی؛ . خداحافظی میکنید و می روی می نشینی پشت میزت . روز بدی نیست، روزهایی که جلسه نداشته باشی روزهای بدی نیستند. سر ظهر می نویسد که راستش اندکی غمگینم، تو ولی سخت با همکارانت مشغول کار روی پروژه کوفتی هستید که انگار قصد ندارد تمام شود . یک ساعت بعد پیامش را میبینی، زنگ میزنی، صدایش غمگین نیست، پیش دوستانش سخت مشغول فعالیتی هستند که دوستش دارند . و تو از این دو روزی که دارد کاری را میکند که دوست دارد از صمیم قلب برایش خوشحالی . ولی خب خوب میدانی که آدمی نیست که اجازه دهد هر کسی بفهمد که غمگین است، فکر میکنی که الآن نباید حرفی بزنی، فکر میکنی چقدر خوشبختی که به تو می گوید فقط، فکر میکنی که کاش وردی بلد بودی، سحری، جادویی چیزی که غم را از ته ته دلش بیرون بکشی برای همیشه . تو سرکاری و او هم می رود سرکار، زنگ می زند به تو می گوید دارد می رود کلینیک.صدایش عصبانی نیست، کمی ناراضی است، کار ناگهانی پیش آمده و مجبور می شود برود.توضیح می دهد که چه اتفاقی افتاد، و تو خیالت راحت می شود خیلی عصبانی نیست، می دانی که عصبانی باشد توضیح نمی دهد. بلیط پیدا نمی کنی برای پیش پدر و مادر رفتن، بلاتکلیفی این یکی هم اضافه می شود به تو، به تویی که مدتهاست فقط دارد بهت اضافه می شود می شود روز را کش داد، می شود در مورد لحظه لحظه فکر و احساست صفجه ها بنویسی . شب ولی خود خود زندگی است . شب منتظری که حرف بزنید، زنگ می زنی، خاموش است، زنگ می زنی خاموش است، زنگ میزنی جواب میدهد، تازه رسیده خانه، کوتاه حرف میزنید. بهت میگه ازت بدم میاد، چرا؟ چون انتخاب کردم ازت بدم بیاد، ازت می پرسه به چی فکر میکنی؟ و تو میگی به اینکه چقدر دلم برات تنگ شده، بعد ازت می پرسه چقدر؟ و تو میگی نمی دونم، خیلیه. بعد به این فکر میکنی که اگه کنارت بود الآن چطوری بود؟ ولی نمیگی بهش. فکر میکنی که نباید بگی بهش چون تقصیر خودته که الآن کنارت نیست. چون اونم فقط میتونه غصه بخوره و تو دلت نمی خواد. بهت میگه بگو، چی بگم؟ هر چی دوست داری. و تو همه اینایی که نمی خواستی بگی رو میگی چون دوست داری بگی چون دوست داری بدونه که چقدرکه خیلیه.و سکوت میشه بعدش . چی گفتی؟ نشنیدم. الو؟ بازم نشنیدم، صدات گنگ شد یهو . گقتم دلم برات تنگ شده.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اعصاب و روان Esther منادی وحدت سبک زندگی روز نوشته های حسین اصلانی فلاسفه و نخبگان Chris حکیمانه اسباب کشي میهن کتاب